کد مطلب:140471 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:113

اقدام نفرات لشگر کفرآئین عمر بن سعد برای کشتن حضرت امام حسین
بعد از آنكه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام با بدنی پر از زخم تیر و نیزه و شمشیر از زین به زمین افتاد نفرات لشگر كفرآئین پسر سعد ملعون دو تا دو تا و سه نفر سه نفر پشت سر هم بقصد كشتن آن سرور نزدیك مصرع آن جناب می شدند ولی بر می گشتند زیرا هر كس حضرت را با آن حال می دید دلش رحم می آمد و از قتلش در می گذشت در كتاب ریاض الشهادة و روضة الشهداء از اسماعیل بخاری نقل شده كه یكی از لشگریان كوفه و شام به قصد قتل امام علیه السلام پیش آمد و حربه ای در دست داشت چون نزدیك گردید حضرت به او نگریست و فرمود: انصرف، لست انت بقاتلی برگرد تو كشنده من نیستی و من نمی خواهم كه تو به آتش دوزخ مبتلا شوی.

آن مرد گریان شد و عرض كرد: ای پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله قربانت گردم تو در اینحال افسوس ما را می خوری حالت انقلابی به او دست داد، پس با شمشیر برهنه ای كه


در دست داشت روی به عمر بن سعد و لشگر وی كرد و با حال گریه و چشم های اشگبار گفت:

شعر



چه كرده است و گناهش چه این همه لشگر

یكی گرفته به كف تیغ و آن دگر خنجر



چه كرده است كه از وی تو منع آب كنی

چه كرده است كه بر كشتنش شتاب كنی



آن گروه بی دین جوابش ندادند، پس وی شمشیر خود را حواله پسر سعد كرد، ابن سعد ملعون خود را عقب كشید و غلامان و پیادگان را بر علیه او تحریض و ترغیب نمود، لشگریان بر او هجوم آوردند و اطراف آن جوانمرد را گرفته با گرز و عمود و شمشیر و نیزه و سنگ از پای در آوردندش و به خاك هلاكتش انداختند، آن جوان در لحظات آخر حیات بود روی به طرف امام علیه السلام كرد عرضه داشت: ای پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله شاهد باش كه مرا به جرم محبت و عشق تو می كشند، فردای قیامت تو شفیع من باش.

حضرت با صدائی لرزان و ضعیف فرمود: طب نفسا فانی شفیع لك عند الله آسوده خاطر باش نزد خدا شفاعت تو را خواهم نمود.

باری آن نابكاران دور آن جوان را گرفتند و شهیدش كردند، همان طوری كه گفته شد هیچیك از سپاه عمر سعد متصدی كشتن حضرت امام حسین علیه السلام نشد بلكه هر كدام كه اقدام می كردند و به قصد قتل آن جناب نزدیك حضرتش می شدند بلافاصله وحشت زده به عقب بر می گشتند و تن به این جنایت هولناك نمی دادند، همینكه ابن سعد نابكار این انكار را از لشگر دید از غضب برآشفت و به سپاه دشنام داد.

لشگر گفتند: چرا خود به این كار اقدام نمی كنی و خون پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله را به


عهده نمی گیری؟!

آن حرامزاده از مركب پیاده شد و با خنجر برهنه روی به حضرت آورد. حضرت صدای چكمه را شنید صورت از خاك برداشت، عمر سعد را دید، فرمود:

ای عمر انت جئت بقتلی؟! تو برای كشتن من آمده ای، از تو بی رحم تر كسی نبود؟!

عمر سعد ملعون حیا كرد و برگشت و به هر طرف چشم انداخت تا ببیند شخص مناسبی را پیدا می كند یا نه، ناگهان نظرش به جوانی نصرانی افتاد كه سر بزیر انداخته به خیمه خود می رود او را پیش خواند و این در وقتی بود كه هر كس بقصد قتل حضرت می رفت، شرمسار برمی گشت، بهر صورت عمر سعد ملعون جوان نصرانی را طلبید و به او گفت: جوان این شخص كه می بینی روی خاك افتاده دشمن دین شما و مغضوب ما مسلمانان است اگر او را بكشی یقینا نزد حضرت عیسی مقرب خواهی شد.

جوان نصرانی بخیال اینكه این لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله و سلم و سر كرده آنها از اولیاء خدا است با این توهم خنجر الماس گون از عمر گرفت و بقصد كشتن عزیز پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بطرف قتلگاه روان شد و وقتی به مصرع امام علیه السلام رسید و چشمش به آن غریب افتاد دید كه از كثرت تیر و وفور زخم سنان و شمشیر جای درستی در بدن ندارد و اما نور الهی از سیمای كبریائی او چنان درخشان است كه دیده را تیره و چشم را خیره می نماید بی اختیار محو جمال و متحیر در كمال آن سرور شد پیش آمد و با نهایت فروتنی عرضه داشت:

ای سید عالم و ای مهتر اولاد آدم نام گرام تو را نمی دانم اما در جلال تو حیرانم تو را به خدا بگو كیستی و برای چه این همه زخم در بدن داری؟

نصرانی دید آن غریب مظلوم و آن شهید محروم سر به روی خاك نهاده و با


خدای خود مناجات می كند و جواب نمی دهد اما گوشه چشم باز كرد و یك نظر كیمیااثر به وی نمود كه با آن یك نظر مس وجودش به طلا مبدل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسیح قسم و به مریم سوگند می دهم جوابم را بده كیستی و چرا اینهمه زخم بر بدن داری؟

باز جوابی نشنید سپس او را به تمام مقدسات در دین خودشان سوگند داد باز جواب نشنید، قدمی جلوتر گذارد نگاهی به یمین و یسار كرد شهداء دشت كربلاء را دید همه پاره پاره بخون آغشته از جوان و پیر و از صغیر و كبیر به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد باز جوابی نشنید، پس عرض كرد: ای غریب خون جگر و ای شهید بی یاور جوابم را بازگو، جوان نصرانی این بار هم جوابی دریافت نكرد ولی دیده بود بانوئی مجلله هر وقت از خیمه بیرون می آید این غریب مضطرب شده سر از خاك بر می دارد و او را به خیمه برمی گرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، این بار حضرت طاقت نیاورد سر از خاك برداشت و خود را معرفی فرمود.

نصرانی دست ادب بسینه گذارد عرض كرد: آقا تو حسینی كه این نوع در دست كوفیان گرفتاری، تقصیر تو چیست؟

امام فرمود: از من مپرس از این لشگر بپرس كه تقصیرم چیست.

نصرانی عرض كرد: قربانت قبلا خوابی دیده ام، اكنون تعبیرش را جویا هستم.

حضرت فرمودند: خواب تو را هم می دانم چیست.

عرض كرد: قربانت گردم خواب را بیان فرمائید.

حضرت فرمودند: در خواب جدم را دیدی كه در ماتم من با همه پیغمبران سر به زانوی غم نهاده اند در میان ایشان حضرت روح الله به تو فرمود: مرا در حضور پیامبران خجالت مده یعنی دست خود را به خون پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آلوده مكن.

نصرانی عرضه داشت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله


پس شمشیر كشید و روی به لشگر عمر سعد آورد چند نفر را به قتل رسانید عاقبت دور آن تازه مسلمان را گرفتند و او را به خاك انداختند همینكه آن جوان افتاد گوشه چشم بطرف حضرت باز داشت و از امام علیه السلام تقاضای عنایت نمود، امام علیه السلام خواست برخیزد دید كه نمی تواند فرمود: معذورم دار كه قوت برخاستن ندارم.